نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

نازنین زهرای من

یادم رفت بنویسم

راستی یادم رفت توی این مدتی که از سفر برگشتیم تا 13 بدر کلی مهمان برامون اومد ، اولش یکی از دوستای عزیزم خاله حمیده اومدند ، نیست که خیلی مشتاق بود ما را ببینه ، شام هتل قصر طلایی را رها کرد و به دیدن ما شتافت ... من هم که شنیدم توی هتل قصر مستقرند ، تصمیم گرفتم فردا بروم میهمونشون بشوم     که از قضا مادرجان زهرا اومدند خونه مون ، نقشه ما ، نقش بر آب شد   توی اون مدت ، زهرا و هانیه کلی با هم بازی و لجبازی کردند ، هانیه 3یا 4 سالی از زهرا بزرگتره و دختر عمه زهراست .... روز دوم زهرا جون که باباش هم ماموریت بود کلی اعصابم خورد کرد . نمی دونم چی شد که یک ریز گریه می کرد و اصلا نمی گفت چشه ؟ این گریه هم چند دقیقه نبود ،...
11 خرداد 1392

13 بدر سال 1392

برای سیزده بدر تصمیم گرفتیم ایندفعه بیرون شهر نرویم  سعی کردیم یکی از بوستانهای داخل شهر انتخاب کنیم  تصمیم بر این شد ما بریم و انتخاب کنیم و بعد خبر بدهیم بقیه بیایند ، خوب اولش گفتیم برویم طرف طرقبه و سد که دیدیم ای ول ترافیک اصلا نمی شه اون طرف رفت  دور زدیم رفتیم طرف پارک خورشید  کوهستان پارک خورشید یک بوستان تازه تاسیس و خیلی باصفاست و در عرض مدت کوتاهی خوب رونق گرفت . معمولا نمادهای ساخته شده سال های قبل شهرداری مشهد ، اونجا می شه پیدا کرد . رفتیم و رفتیم تا به بام مشهد رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم ، وای چه هوایی . تمام مشهد را می تونستیم ببینیم . بعدش که بقیه اومدند ... اولش جاتون خال...
11 خرداد 1392

دیباج هم رفتیم

چشمه علی که بودیم ، دیدم یک خورده زهرا جون سرفه میکنه ولی باز هم جدی نگرفتم  چون قول داده بودیم بریم دیباج ، حرکت کردیم . دیباج تقریبا 30 کیلومتری چشمه علی بود و چون جاده اش به طرف ساری بود ، منظره های خیلی زیبایی داشت که نشان از طراوت بهاری بود البته شکوفه ها به خاطر سردی هوا هنوز درنیامده بود ولی اکسیژنی بود که توی ریه ها می کشیدیم  بالاخره رسیدیم دیباج و ای بابا باز هم وظیفه شناس ها اینجا هستند ، خاله سهیلا و همسرش اومده بودند بدرقه مون (البته بدرقه مادرشوهر و پدر شوهر) ولی خوب 4 تایی وایستاده بودند تا ما هم برسیم ، به ما زنگ زده بودند که ما پمپ بنزین منتظریم ها ... ما هم پا رو گذاشتیم روی گاز   به مراسم بدرق...
8 خرداد 1392
1